از زبان نخستین دانش آموز دبیرستان تِماکان تبریز (۱۹۰۹-۱۹۳۶)
آشوت میناسیان
من در سال 1909 از مدرسه ابتدایی هایکازیان ـ تاماریان در محله لیلاوای تبریز فارغ التحصیلان شدم. این برایم یک خوش اقبالی بود، زیرا میگفتند قرار است در سال تحصیلی 10- 1909 یک مدرسه متوسطه افتتاح شود و فارغ-التحصیلان دو مدرسه ابتدایی لیلاوا و قلعه (دو محله ارمنی نشین تبریز) در آن جا تحصیل کنند.
بوستان دبیرستان در آن زمان باز شده بود، اما هنوز خبر موثقی از افتتاح مدرسه نبود.
ما دانش آموزان مدرسه هر روز در بوستان جمع میشدیم و بیصبرانه منتظر میماندیم تا خبر افتتاح مدرسه را بشنویم. روزی شنیدیم که ثبت نام شروع خواهد شد. از صبح زود به بوستان رفتیم و منتظر شدیم تا هیأت امنا آمد. اسقف کاراپت ترمگردیچیان که هیکل تنومندی داشت در جلو، و اعضای هیأت امنا در پشت سر وی حرکت میکردند. آنها آمدند و در اتاق دست چپی طبقه اول نشستند. ما هم کمی دورتر پشت پنجره جمع شدیم. کمی بعد آقای مسروب ترهاکوپیان از اعضای هیأت امنا مدرسه جلوی پنجره ظاهر شد و با اشاره دست کسی را فراخواند. به نظر آمد که مرا صدا میزند. بلافاصله پیش رفتم و وارد اتاق شدم. آقای مسروب نام من و پدرم و نام خانوادگیام را پرسید و در دفتر ثبت کرد. بدین سان من نخستین دانش آموزی شدم که در دبیرستان خلیفهگری ثبت نام کرد. سپس دوستانم یکی یکی رفتند و ثبت نام کردند.
این کار چند روز ادامه یافت. نزدیک به چهل پسر و دختر از دو محله ثبت نام کردند. بخشی از آنها فارغ التحصیلان سال تحصیلی 8-1907 مدرسه ابتدایی بودند که به خاطر نبود دبیرستان متوسطه یک سال از تحصیل باز مانده بودند.
نخستین مدیر مدرسه، خورن یریتسیان نام داشت که تحصیلکرده آلمان بود. دو دبیر بودند به نامهای هایک هواگیمیان و همسرش که دبیر زبان فارسی بود و روزانه یک ساعت میآمد و درس میداد. دخترها زبان فارسی نمیخواندند و در ساعاتی که پسرها کلاس فارسی داشتند کارهای دستی انجام میدادند.
در سال دوم، آقای هونان داوتیان برای تصدی مدیریت مدرسه دعوت شد. او با یک خانم سویسی به نام یوردانس ازدواج کرده بود. هونان اصالتا از موژانبار (روستایی ارمنی نشین در نزدیکی تبریز) بود. تحصیلکرده سویس بود و همان جا هم زندگی میکرد. او مردی خاص و پرهیبت و بیاندازه مهربان، اما بسیار جدی بود. ما صبحها هر قدر هم زودتر به مدرسه میرفتیم باز هم میدیدیم او پیش از ما آمده و در گوشهای از بوستان به تندی قدم میزند. در حین قدم زدن به دانش آموزانی که وارد میشدند نگاهی تند و نافذ میانداخت.
خانم هوردانس ارمنی را روان صحبت میکرد. زنی بلند بالا و پرعطوفت و مهربان بود و چهرهای خندان داشت. زبان فرانسه تدریس میکرد و به دخترها بافتنی و دوخت و دوز یاد میداد. هونان تاریخ عمومی تدریس میکرد. مردی بود آکنده از ایدهآلهای والا و با همین ایدهآلها زندگی میکرد. دانش آموزان عمیقا به او احترام میگذاشتند و دوستش داشتند، و در عین حال از او حساب میبردند.
در آن زمان آقای پیونیان مدیر مدرسه «هایکازیان- تاماریان» بود و در دبیرستان نیز شیمی و فیزیک تدریس میکرد. دبیری متخصص با تجربهای چندین و چند ساله، و مدیری توانا بود. اما هیچ گاه نتوانست با دانش آموزان ارتباط عاطفی برقرار کند. او بسیار خشک و رسمی بود.
در سال تحصیلی 12-1911، ما سال آخر دبیرستان بودیم. بر اساس تصمیم شورای دبیران و هیأت امنا، فارغ التحصیلان موظف بودند امتحان نهایی بدهند. دوستان ما با امتحان موافق نبودند و مخالفت میکردند. من معتقد بودم مخالفت ما بیجا است. آقای هونان نیز بسیار غمگین بود. برای من کاری جور شده بود و میبایست به زودی از تبریز می رفتم. به همین خاطر برای گرفتن مدرک قبول کردم که امتحان بدهم. آرزوی من ادامه تحصیل بود. دوشیزه سیرانوش تراوهانیان که بعدها خانم ساگینیان شد نیز با من امتحان داد.
این ها نام فارغ التحصیلان سال 1912ـ1911(شامل چهار دختر و هشت پسر) است:
آقاجانیان وارسنیک
آفتاندیلیان وارسنیک
ملیک سرکیسیان آستغیک
تر اوهانیان سیرانوش
گریگوریان آدام
گریگوریان آلکسان
گریگوریان هایک
یگانیان تیگران
یغیازاریان ایسرائل
غریبیان هراند
تر هاکوپیان آشوت
میناسیان آشوت
بهترین خاطره من از دوران دبیرستان، سفر تفریحی ما به قفقاز بود. در سال تحصیلی 11-1910، ما گروهی از دانش آموزان پسر کلاس سوم و چهارم تصمیم گرفتیم در تعطیلات تابستان به ارمنستان غربی یا قفقاز سفر کنیم. سراسر آن سال در تدارک بودیم و با برگزاری مهمانیهای روزانه و شبانه و بازیهای بخت آزمایی، بالاخره کمی پول جمع کردیم. پس از مدتی سبک و سنگین کردن، تصمیم گرفتیم به قفقاز برویم. دخترها شرکت نکرده بودند. در تابستان سال 1911 گروه 12 یا 14 نفره ما به سرپرستی چهار تن از دبیران: آقایان پیونیان، آرتاشس نظربگیان، آرمناک مگردیچیان و یک نفر دیگر که نامش را متأسفانه به یاد ندارم از تبریز راه افتادیم. نخست به ایروان رفتیم که جمعیت آن 56 هزار نفر بود، نیمی ارمنی و نیمی ترک آذربایجانی. در مدرسه خلیفهگری ایروان منزل کردیم. عالی جناب اسقف خورن رهبر آن خلیفهگری بود. او ما را با مهربانی پذیرفت. پس از یک هفته گردش در ایروان با درشکه به اجمیادزین رفتیم. آن جا ما را در ساختمان مخصوص مسافران و مهمانان ارجمند جای دادند. معاون کاتولیکوس یک روحانی بود به نام سورنیان. در آشتاراک، اوشاکان، موقنی، زوارتنوتس و جاهای دیگر گردش کردیم.
سپس به آنی رفتیم. پروفسور نیکولایوس مار در آن جا اکتشافاتی انجام میداد. همراه او جوانی بود به نام اوربلی، که بعدها عضو آکادمی علوم شد. از موزه آنی دیدن کردیم و نیکولایوس مار به زبان ارمنی قدیم به ما توضیحاتی داد. از آنی به تفلیس رفتیم. ما را در ساختمان زوبالف جای دادند که در طبقه دوم آن خانه سالمندان بود و طبقه سوم به مسافران اختصاص داشت. در تفلیس نیز از موزهها، تآترها، کلیساها، باغ گیاه شناسی، سیرک و بسیاری جاهای دیگر دیدن کردیم.
از تفلیس به جلفا آمدیم تا به تبریز بازگردیم.
اکنون که پس از گذشت سالها به گذشته نگاهی میاندازم، میبینم آن مدرسه خلیفهگری چیزهای بسیاری به ما داد. به ما پایهای قوی برای تحصیل و پیشرفت داد، روح ما را با اعتقاداتی والا و شریف سیراب کرد، در جان ما عشق به ملت خود و احترام به همه انسانها را دمید و در دلهای ما بذر وفاداری و شرافت کاشت. این اعتقادات شریف در امواج متلاطم طوفان زندگانی در نهاد ما پاک و دست نخورده باقی ماندند.
ترجمه: گارون سرکیسیان
مطلب مشترک انسان شناسی و فرهنگ و دوهفته نامه "هویس"
ارسال نظر